عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 6
:: باردید دیروز : 641
:: بازدید هفته : 675
:: بازدید ماه : 1429
:: بازدید سال : 3494
:: بازدید کلی : 46348

RSS

Powered By
loxblog.Com

لحظه های گذرا:
پنج شنبه 16 آذر 1398 ساعت 9:45 | بازدید : 598 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

دلی که در آن محبت خانه کند،کینه راه نمیابد.

پس:دلت را پاک گردان و قدر لحظات شیرین زندگی را بدان.

لحظاتش بی بازگشت است.......



|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سر نوشت..
چهار شنبه 15 آذر 1398 ساعت 19:55 | بازدید : 564 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

 

 بنده ای به خدا گفت: اگر سرنوشت مرا نوشته ای پس چرا دعا کنم؟

ندا آمد که: شاید نوشته باشم هرچه دعاکنی..!!!

 

 


 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خاطره(امروز صبح)
سه شنبه 14 آذر 1398 ساعت 11:27 | بازدید : 604 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام عزیران دلم امروز می خوام یه خاطره ی نسبتا جالب براتون تعریف کنم! امروز صبح یه کاری بانکی داشتم که باید اول وقت انجام می شد... راس ساعت 7 دم درب بانک تو ماشین منتظر باز شدن در بانک بودم که دیدم یه پسر دبستانی که صورتش از سرما سرخ شده بود در ماشین رو باز کرد و با بیان بچه گون گفت: عمو صاف می ری؟ گفتم چی؟ گفت: صاف... فهمیدم که منظورش مستقیمه! که دوستم(زهرا ) دست کشید سر و صورتش و گفت:خاله کجا می خوای بری؟ گفت: کیفمو جا گذاشتم!!! زهرا ملتماسه بهم نیگا کرد و گفت: .....تو را خدا سوارش کن جان من یه لحظه دلم براش سوخت و بهش لبخند زدم گفتم سوار شو...(فقط تعجب کرده بودم که من با یهsonata‏ و با یه دختر توش، کجام به مسافر کش می خورد؟؟؟) زهرا پسره رو جلو رو پای خودش نشوندش... و راه افتادیم و پسره داشت مدام برای زهرا زبون می ریخت و من فقط گوش می دادمو می خندیم خلاصه رفتیم کیفش رو برداشتیمو برگشتیم... نزدیک مدرسه بودیم که بمن گفت:اقا،ببخشید ماشینتون سوناتاس؟ گفتم اره... گفت میشه باماشینتون منو ببرین تو مدرسه؟ اخه ما پراید داریم ولی یکی از دوستام 207 دارن و هر روز منو مسخره میکنه که پراید داریم! اگه میشه با ماشینتون بری داخل تا به دوستام بگم ‏sonata‏ خریدیم؟ بازم با اصرار زهرا قبول کردم...رفتم داخل مدرسه وقتی که میخواست پیاده بشه، یه 500تومنی داد بمن و گفت کرایمو کم کن و بقیشو بهم پس بده! مرده بودم از خنده... من هم یه 2هزاری بهش دادم... برگشت گفت، اقا 500تومنی بهت دادم تو حالا 200تومنی بهم میدی؟ کرایه ها هم گرون شده؟ خلاصه گفتم غلط کردمو علاوه بر 500تومنی خودش اون 2هزاری هم بهش دادمو گفتم برو... در رو باز کرد و بلند گفت مرسی بابا و مامان... و یه ماچ ابدار هم از 2تامون گرفتو و وقتی پیاده شد بلند گفت(طوری که دوستاش بشنوند): بابا جون مواظب مامانم باششششش.....


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
بزرگترين آرزوم اينه كوچكترين آرزوت باشم
دو شنبه 13 آذر 1398 ساعت 21:44 | بازدید : 605 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

بزرگترين آرزوم اينه كوچكترين آرزوت باشم

 


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
"عاشق" که میشوی ،
دو شنبه 13 آذر 1398 ساعت 21:41 | بازدید : 512 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

"عاشق" که میشوی ،
همه چیز "
بی علت" می شود ...
و تمام دنیا "علـت" میشود ،
تا "عـشق" را از 
تو بگیرد ..


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد
دو شنبه 13 آذر 1398 ساعت 21:16 | بازدید : 587 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر مي‌ارزد پس نگو... نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تنهایم...
دو شنبه 13 آذر 1398 ساعت 20:54 | بازدید : 566 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

تنهایم...




اما دلتنگ آغوشی نیستم ...



خسته ام ...



ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم ...



چشمهایم تر هستند و قرمز ...



ولی رازی ندارم ...



چون مدت هاست ...



دیگر کسی را "خیلی" دوست ندارم !!! 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خواستی که دیگر نباشی؟؟
دو شنبه 13 آذر 1398 ساعت 20:48 | بازدید : 548 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )


افرین...
چه با اراده...

لعنت به دبستانی که از درسهایش فقط تصمیم گیری را اموختی...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
شما بگین چکار کنم؟
شنبه 11 آذر 1398 ساعت 22:22 | بازدید : 570 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

خسته ام از همه چیز تو بگو چه کنم؟

برم؟ یا بمونم؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تی شرت 70 هزاری و دختر عمه ی موزیک دوست!!!
جمعه 10 آذر 1398 ساعت 1:4 | بازدید : 611 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

سلام و ادب و احترام و خوش آمد گویی و... خدمت داداش ها و خواهرای گرمای خودم البته در دنیای مجازی!

یکی از دوستان که خیلی به من مثل همه ی شما ها ، لطف داره خواهش کرد که بازم یه خاطره بنویسم!

از قضا همین امشب 2تا خاطره ی داغ داغ برای این حقیر اتفاق اوفتاد که اولش بماند چون می دونم اگه تعریف کنم همه تو دست کم نیم ساعت گریه می کنید و از آن جایی که من تاب و توان دیدن اشک های برادر ها و خواهرامو ندارم پس اون که غمناک نیست رو تعریف میکنم ایشالا مورد عنایت قرار بگیره!

 

نمی دونم امروز مامان چش شده بود! از صبح گیر داده بود به بابا که برای امشب خواهرتو با همه ی داماد هاو عروس هاشون دعوت کن! بابا هم خلاصه پذیرفت!

جاتون خالی حدود 40 الی 50 تا مهمون از ذکور و نکور ریختن تو خونه ی ما! بابا هم از اون جایی که ابجیاشو خیلی دوست داره بعد از سال های سال قدم به آشپزخونه نهاد و برای شام جوجه و کباب کوبیده طبخ نمودتد!

جاتون هزار مرتبه خالی! نمی دونم ایده و طرح ذهنی کدوم ادم احمقی بود که سفره رو روبه روی تلویزیون پهن کنیم از اون بدتر این دختر عمه ی ما که هی مدام تریپ احساسی بر میداره، هوس نمود همراه غذا خوردنش یه موزیک لایت گوش بده... ببین چی می شه ها!!!

خلاصه بعد از گشت و گذار یه کانالی پیدا کرد که بهله داشت اهنگ لایت پخش میکرد....

نشستم سر سفره و مشغول غذا خوردن! همه حواسشون به غذاشون بود که من دیدم شادی(خواهرم) مثل یه توپ پینک پنک بالا پایین میشه و چشماش از حدقه زدن بیرون و هی مدام به من اشاره میکرد...

من تا این صحنه رو دیدم زدم به کمر مهسا(خواهرم) که کنارم نشسته بود گفتم بدو به خواهرت برس که الان شهید میشه! مهسا هم سریع با یه لیوان اب بالای سر شادی حاضر شد ولی من دیدم مث اینکه مشکل بر طرف نشده خودم پریدم بالا و رفتم کنارش گفتم؟ چته ابجی؟ چی می گی؟.....

که دیدم بابا مثل یه فنر از جاش در رفت و پرید جلوی تلویزیون ایستاد و خیلی عصبانی به مامان گفت حاج خانوم کنترل این خراب شده رو بیارین...!!! من که تازه فهمیده بودم چه خبره مات و مبهوت مانده بودم! حالا هر چی بابای بنده خدای ما تقلا می کرد نمی تونست طوری بایسته که بتونه جلوی صفحه ی یه تلویزیون 50 اینچ رو بگیره! ولی انصافا تلاشش ستودنی بود...

نکته ی جالب تر این بود که دختر عمه ی گرامی ام برای اینکه خدایی نکرده یه نفر کانال تلویزیون رو عوض نکنه چون که می خواست همراه غذاش موزیک لایت گوش کنه، کنترل تلویزون رو قایم کرده بودن و الان به خاطر شریفشون خطور نمی کرد که مکان استتار کجا بوده!

همه حول شده بودن هیچ کس غذا نمی خورد و 4 چشی به تلویزیون نگاه می کردن و دختر عمه ی محترم هم دنبال کنترل می گشتن که من دیدم یکی از این بچه ها که 7 الی 8 سال بیشتر سن نداره نزدیکه که بره با کله تو برنج! داد زدم سر مادرش :

-سمیرا (عروس عمه ام) خانوم به جای اینکه کپ کنی تو تلویزون بچه تو جمع کن! حالا در این وضعیت یه بچه ی دیگه(خدا رو شکر انقد بچه ریخته بود تو خونه ی ما که من حتی اسم خیلی هاشون رو بلد نیستم) داد می زد مامان جییییییییییییییییییییش دالم !!! مامان جییییییییییییییییییییییییییییییییش! ولی کسی بهش توجه نمی کرد!

من هر چی داد زدم مادر این بچه کیه؟ فایده نداشت و همه مشغول دیدن صحنه ی جان فراز بودن!

مجبورا رفتم و خودم به کار اون طفل مظلوم رسیدگی کردم! همه ی این  اتفاق ها در 2الی 3 دقیقه رخ داد!

که همون دختر عمه ی موزیک دوستمون، گفتن دایی جان دیگه تموم شد همشو دیدیم دیگه بیا با خیال راحت غذا تو بخور! و خودش بازم نشست سر سفره! با این رفتارش یه دفعه یاد گوریل انگوری افتادم که میشست رو ماشینه و می گفت: انگوری انگوری!!!

 

بابا همون طور سر پا یه نیگا به من کرد و گفت: هاااااااااااااااااااااااااااااااادی خجالت بکش، این جا خونواده نشستنا!!!  

چنان با جدیت گفت که من یه لحظه خودم رو در نقش یکی از بازیگران اون صحنه تصور کردم!

خیلی ریلکس گفتم چشم بابا من دیگه پسر خوبی میشمو از این کارها نمی کنم!

طی این اتفاق های افتاده باعث شد که من از سر سفره نقل مکان بکنم و در بین شادی و دختر عمه ی موزیک دوستم جای بگیرم!

چند ثانیه سکوت حاکم فرما بود ولی بابا هنوز زیر لب داشت غر می زد

 که بازم سرکار خانوم موزیک پسند اظهار نطق فرمودن که: دایی جون فدات بشم خودتو ناراحت نکن من تا یاد دارم این اقا هادی عادت داره هنگام غذا خوردن اون هم تو جمع فیلم چیز دار نگاه کنه که جمعیت غش کردن از خنده من هم با اجازه همه ی بزرگ تر ها چنان زدم توی کمر مبارکشون که سرش مستقیم با سرعت 120 کیلومتر در ساعت رفت تو کاسه ی ماست که در دست داشتن!

گویا دختر عمه ی موزیک دوستم ماسک ماست رو صورتش گذاشته بود و ترکش هایی هم از اون کاسه تا کمر اوشون پرتاب شد....

نتیجه ی داستان:

1_ هیگاه تنهایی لباس شویی رو روشن نکنین!

2_(خطاب به خواهران گرامی)سر سفره که می شینین ترجیحا روسرری بپوشین یا اگه مایل نیستین به پوشیدن روسری لااقل ماست نخورین که خدایی نکرده زوبنم لال تی شرت استین کوتاه 70 هزارتومنی تون ماستی نشه!!

 

ببخشید زیاد وراجی کردم یا به قول سنگ صبور جان علی


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0