عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 641
:: بازدید هفته : 686
:: بازدید ماه : 1440
:: بازدید سال : 3505
:: بازدید کلی : 46359

RSS

Powered By
loxblog.Com

عشق بازی در حال نماز....
شنبه 25 آذر 1398 ساعت 20:29 | بازدید : 508 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

 

 

 

سلام علیک



 

 

 

نمی دونم اسمشو چی بذارم،


 

 

 

اتفاق؟؟

 

 



 

 

خاطره؟؟

 

 


 

 

به هر حال من می گم شما هر چی میخواید اسمشو بذارین....

 

 


 

امروز بعد از ماه ها رفتم تدریس خصوصی اون هم درس شیرین فیزیک و ریاضی!!!

 

 

 

 

 

 

(هر چند مایل به این کار نیستم ولی....)


 

 

 

سرکلاس بودم که خواهرم_شادی_زنگ زد و گفت که دوستت ،هادی طاهری،(چون که راضیه اسمشو گفتم) اومده دم خونه و می گه با تو کار داره... هر کارش کردیم نیومد بالا(مث اینکه خواهرام تنها بودن اون هم خجالت کشیده...) دیگه به زور اوردیمش تو حیاط.. نمیاد داخل و می گه منتظر میشنم تا تو بیای...حالا اگه میشه یکم زودتر بیا این بنده خدا منتظره...

 

 

 

 

حدود 30  دیقه بعدش خودم رو رسوندم خونه... بنده خدا تو حیاط نشسته بود و هی افسوس می خورد و گاهی هم غش می کرد از خنده و گاهی هم پشت دستش رو گاز می گرفت....

 

 

 

 

 

همین طوری فقط نیگاش می کردم...هنوز متوجه ی حضور من نبود....تا فهمید دارم نیگاش می کنم زد زیر خنده...

 

 

 

 

 

_چه ته هادی؟؟؟

 

 

 

 

 

_ حالا برات می گم(با خنده گفت) ولی اول مهمونت رو دعوت نمی کنی ناهار بخوره؟؟؟

 

 

 

 

 

_یکم تعجب کردم(اخه این اقا هادی پسر خوبی و همسایه ی ماست و حدود 1 هفته اس زندگی مشترکشون رو با یه خانوم دکتر شروع کرده) که این مگه خونه زندگی نداره؟؟ ولی چیزی نگفتم و رفتیم داخل و جای همه دوستان خالی ناهار لازانیا(غذای مورد علاقه ی من!!) بود...

 

 

 

 

 

بعد ناهار گفتم خوب؟؟؟

 

 

 

 

 

گفت:راستش ظهر از سر کار اومدم رفتم داخل دیدم شیرین_اسم خانومش_ داره نماز می خونه ... رفتم از پشت سر بغلش کردمو و بوسش کردمو یکم قربون صدقه اش رفتمو و....

 

 

 

 

 

 رفتم که لباسم رو عوض کنم دیدم از تو آشپز خونه سر و صدا میاد رفتم داخل آشپز خونه با کمال تعجب دیدم شیرین داره سفره می چینه.....

 



 

 

زبونم بند اومد گفتم مگه تو الان نماز نمی خوندی؟؟؟

 

 


 

 

_نه....

 

 

 

 

 

_پس اون کیه داره نماز می خونه؟؟؟

 

 

 

 

 

_اووون؟؟؟ خب مادرمه....

 

 

 

 

 

همین رو که شنیدم پا به فرار گذاشتمو ا ومدم اینجا....

 



|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خطاب به خودم...
جمعه 24 آذر 1398 ساعت 21:49 | بازدید : 535 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

آن وعده ی فردا و

این جمله گنه کاران....

 

 

 

نمی خواهم خاطره ی فردایم شوی!

 

 

 

 

 

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
گواهینامه پایه 1....(خاطره)
جمعه 24 آذر 1398 ساعت 12:21 | بازدید : 567 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام دوستان به درخواست عزیزان بازم با یه خاطره در خدمتتونم! با اجازه دوستان من از19سالگی با گواهینامه ی پایه1 داداش مرحومم پشت اتوبوس می شستم! تا اسفند ماه 89 بود که به اصرار دوست عزیزم،اقا کامران برای گواهینامه ی پایه 1 اقدام کردیم. مراحل فنی و شهر را در خود شهرمون (شیراز)گذروندیم ولی یه مشکلی پیش اومد که مجبورا برای گذروندن مرحله ی اخر(تپه )ارجاع شدیم به تهران... ولی چون به تعطیلات نوروز رسیدیم این کار به 7 فروردین موکول شد... رفتیم تهران...یه جایی بود مثل پادگان که روی سینه ی کوه واقع شده بود...قسمت شمالی امتحان گرفته می شد... از همون موقع که اقا کامران چشمش به سرهنگه افتاد شروع کرد چابلوسی و پاچه خواری که جناب سردار باعث افتخاره منه که شما از من امتحان بگیرین و جناب سرتیپ ماشنیدیم شما از هر کی امتحان گرفتین در اینده راننده های موفقی شدن...نفر اول من نشستم پشت ماشین و تپه ها رو رد کردمو قبول شدم...نوبت اقا کامران شد و نشست پشت ماشین داشتیم از یه تپه می رفتیم بالا که یهو در جا ایستادیم که جناب سرهنگ گفت: 1دیقه فرصت داری اگه خاموش نکردی و راه افتادی قبولی... ولی...ماشین خاموش شد... بلافاصله کامران شروع کرد:جناب سرتیپ من 4تا بچه یتیم رو دستمه! من از روستا اومدم! زن همسایمون زنم نشد...20ملیون بدهکارم و... سرهنگ فکری کرد و

گفت: گفتی از روستا اومدی؟

کامران:بله سردار...

سرهنگ:پیاده شو...

سرهنگ خودش از اون طرف پیاده شد و اومد پشت کامران وایستاد و یه لگد زد پشت کامران و بلند گفت:تو باید بری همون شهرتون خر برونی...

ما هم سر بزیر راه افتادیم و از خجالت داشتیم می مردیم(اخه همه جمعیت داشت بهمون می خندیدند) 20قدم اومدیم پایان تر که کامران یهو برگشت و داد زد: جناب سرباز!!!! با اجازه ات من رفتم سوار بابات بشم....

واااااای من که نمی دونستم چه طور فرار کنم...

رسیدیدم دم پادگان که یه زانتیا پیچید که بیاد داخل... کامران پرید جلو و گفت اقا 20 هزار تومن در بست... اون هم کپ کرد و گفت:بیاین بالا... تا سوار شدیم کامران شروع کرد جریان رو تعریف کرد و تا تونستی یک مشت فحش آبدار نثار سرهنگ کرد

راننده ی زانتیا بر گشت و بهمون گفت:

_مگه از امتحان رانندگی میاین؟؟ گفتیم

_اره..

_هر دوتا تون رد شدین؟

_من گفتم: نه من رد نشدم...

_بچه کجایین؟

_شیراز...

زد رو ترمز و یه نگاهی بهمون کرد و دور زد رفت طرف پادگان... ما که مات و مبهوت فقط نیگا می کردیمو هیچی نمی گفتیم...

رفتیم داخل و به کامران گفت پرونده تا بده... و پیاده شد... 10 دیقه دیگه بر گشت و گفت کجا می رین؟ ادرس یه پارکینگی که ماشینمون رو توش گذاشته بودیم دادیم...

وقتی خواستیم پیاده بشیم مرد ناشناس پرونده ی کامران رو بهش داد و گفت: اقا کامران، این جناب سربازی که می خوای بری سوار باباش بشی، پدر منه....

و رفت... کامران داشت سکته می زد ...

کامران پرونده شو باز کرد و دید یه مهر سبزی گوشیه ی کاغذ درخواستش زده شده:قبول


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
واحد اجباری...
چهار شنبه 22 آذر 1398 ساعت 12:54 | بازدید : 516 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

تو دوست داشتنی نیستی

گاهی برای رسیدن به یک مدرک!

درس اجباری را هم باید گذراند

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خاطره...
سه شنبه 21 آذر 1398 ساعت 13:31 | بازدید : 571 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

اون سالی که دانشجو بودیم یک شب که داشتیم از سینما بر می گشتیم خوابگاه نزذیک ساختمان خوابگاه یه ساختمان بزرگ نیمه کاره بود که صبح همان روز یه زن از اون بالا خودش رو انداخته بود پایین و خودکشی کرده بود... در در محل اتفاق یک جفت کفش واقعا لوکس+یک چادر مشکی که یکم خونی شده بود پیدا کردیمو و بردیم داخل خوابگاه...چند روز بعدش ساعت 1 شب رفتیم و چادر مشکی رو انداختیم داخل راه رو و کفش ها رو هم یه واکس زدیمو و گذاشتیم پشت در اتاق و در اتاق رو نصفه باز گذاشتیم و ساعت 1 شب شروع کردیم جیغ و داد کردن.... با اتاق روبه رو هم هماهنگ کرده بودیم و اون ها هم داشتند به صورت مخفی فیلم می گرفتند... خلاصه کل ساختمون 10 طبقه جمع شده بودن دم اتاق ما ولی کسی جرات نداشت بیاد داخل... یکی از بچه ها هم که خیلی خوب می تونست صدای خانوم ها رو تقلید کنه شروع کرد با صدای زنونه التماس کردن که من دخترم.. تو را خدا ولم کنید...

 

 

خلاصه ساعت 1 شب حراست دانشگاه اومد تو خوابگاه و اومد تو اتاق.... تا حتی زیر تخت ها هم گشت و...

 

دیگه نمی گم ادامه اش چی شد... خودتون حدس بزنید که حراست چیکار با ما کرد....


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
انفجار در دستشویی....
دو شنبه 20 آذر 1398 ساعت 22:12 | بازدید : 581 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

این یکی از خاطرات دوران دانشجویی خودم هستش که تقدیمش می کنم به خواهر گرامی و مهربانم فهیمه جان بزرگوار

 

هر کس رمز می خواد خبرم کنه

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
شخصی...
دو شنبه 20 آذر 1398 ساعت 17:2 | بازدید : 586 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

اینم به خاطر آقا امیر کیانی....

 

دوستان ببخشند اگه تکراری بود....

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
چه خوشبخت!!!
دو شنبه 20 آذر 1398 ساعت 9:28 | بازدید : 580 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

من می توانم بخوابم

طاق باز یا دمر و

روی دوش چپ یا راست

حتی می توانم

بخندم

و من

چه خوشبختم!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فساد اجتماعی
یک شنبه 19 آذر 1398 ساعت 20:15 | بازدید : 561 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )


به نام خالق زیبایی ها!!!

 

عرض سلام و احترام خدمت شما دوستان و یاوران همیشگی این وبسایت که با نظرات و انتقادات زیبای خود پشت و پناه گرمی هستین برای من و نویسندگان این وبسایت!

 

خب با اجازه خانوم ها و آقایون تصمیم گرفتیم یک پست تحت عنوان سکس با مادر براتون پست کنیم ولی بل از این که به مطلب اصلی بپردازیم یکم باهاتو حرف دارم که در قالب چندتا نکته خدمت بزرگواران تیتر وار عرض میکنم خدمت عزیزان:

  1. دوستان توجه کنند که این مطلب کامل اثبات شده است و تمامی مطالی که خواهید خواند واقعیت داشته و تمامی مثال هایی که زده می شود مواردی هست که به این بنده ی حقیر (به واسطه ی شغلی) مراجعه شده و تمامی مدارک آن ها کامل در اختیار است.
  2. لطف کنند عزیزانی که هنوز ظرف وجودی آن ها هنوز شکل نگرفته از خواندن این مطلب خودداری کنند
  3. این مطلب خالی از اشکالات نگارشی و املایی نمی باشد لذا بزرگواران به بزرگواری خود بر ما خورده نگیرند.
  4. هدف از نگارش این مقاله فقط تذکری بیش نیست و خدا رو شاهد می گیرم که من به وظیفه ی خود عمل کردم برای رضایت او و امام زمان انشا الله که مورد عنایت قرار گیرد.
  5. جا دارد که از همه ی شما بزرگواران که پس از خواندن این مطلب ما را از نظرات گرانقدر خود بی نصیب نمی گذارید پیشاپیش تقدیر و تشکر کنم.

 

برای مشاهده ی مقاله به ادامه ی مطلب رجوع شود


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
تنها...!
جمعه 17 آذر 1398 ساعت 22:34 | بازدید : 560 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام

یکی از دوستان خواهش کردن این سوال رو از شما بپرسم لطف کنید جواب شخصی خودتون رو بگین!

 

سوال

:فرض کنید رفتید حمام... وقتی که کارتون تموم شده و می خواهید بیاید بیرون متوجه می شید که حوله ی شخصی تون همراهتون نیست... در رو باز می کنید و داد می زنید: حوله...! بعد از چند ثانیه یه دستی میاد داخل و حوله تون رو بهتون می ده... همین طور که دارین خودتون رو خوش می کنید یادتون می افته همه ی اعضای خانوادتون رفته اند مسافرت...

دقیقا در اون لحظه چه حسی پیدا می کنید؟؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0