عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

امام علی(ع)!
پنج شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 20:0 | بازدید : 551 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

 

دیروزت از دست رفت و به فردایت یقین نیست و امروز غنیمت است،

                                             پس این فرصت بدست آمده رو دریاب.


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
یعنی چ...؟؟؟
چهار شنبه 18 بهمن 1398 ساعت 23:32 | بازدید : 568 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

اصلاً چه معنی داره من همه اش حرف بزنم و پست بذارم؟ مگه نویسنده ی بیکار گیر اوردید؟ این پست رو شما بنویسید....هر چی دل تنگتون می خواد....


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ویولون
سه شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 23:0 | بازدید : 599 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )


سال های درازی گمت کرده بودم

غافل از صدای ویلون دوره گردی

که هر شب

تو را در کوچه مان زار می زند

 


|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
خیانت...
یک شنبه 15 بهمن 1398 ساعت 21:25 | بازدید : 553 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )


زن: خبر خوب! من حامله هستم، تو بالاخره پدر شدي...
مرد: چمدانت را ببند، همين حالا و براي هميشه از اينجا برو!...
زن: چرا؟!...
مرد: من دو سال قبل بدون اين كه به كسي بگويم، عمل وازكتومي انجام دادم...
زن (با گريه و جيغ): اگر به من توجه مي‌كردي، اين اتفاق هرگز رخ نمي‌داد، من تمام اين مدت با پسرخاله‌ام مي‌خوابيدم چون تو هميشه منشي‌هاي شركت را بيش‌تر از همسرت دوست داشتي، بزرگ‌ترين دروغت هم اين بود كه بهم گفتي عاشقم هستي...
مرد: نه! بزرگ‌ترين دروغم اين بود كه عمل وازكتومي داشته‌ام…

 

 

 


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چی بگم والا....
شنبه 14 بهمن 1398 ساعت 22:44 | بازدید : 565 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام....!!!

جون من این طور نیگا نکنید...بیا بزنید تو گوش من...ولی مردونه 2 دیقه به حرفام گوش کنید بعدش هر کار خواستید بکنید!

اولش خیلی عذر می خوام بابت این که بی خبر رفتم....من اون شب فقط فرصت کردم از اجی یاسی خداحافظی کنم....و شرمنده ی دیگر دوستان شدم! و مورد بعدی هم خاموش بودن تلفن های همراهم...بخدا تقصیر نداشتم...انقد سرم شلوغ بود که ....به هر حال ببخشید دیگه!

بیخیال بابا...خوشتون باشه! عروسی ها! ...یعنی عروسی بود....عروسی دوست گلمون...همراه همیشگی....به قول اجی یاسی...اقا دوماد...و به قول من اقا پویا(سروش سلطانی) و بقول خودش اقای؟؟؟...بهله....جمعه شب مراسم ازدواجشون بود....همین جا بهش تبریک می گم!

و مورد آخر هم خدمتون عرض کنم که امشب من یه سفرخیلی کوتاه برام پیش اومده که مجبورم ....نه تو را خدا ناراحت نشید....من حداکثر 2 شنبه شب این جام....! قول می دم..!!!

الان هم خدمت رسیدم که به کامنت های شما عزیزان پاسخ دهم....ولی مطنم که وقت نمی کنم...چون خیلی عجله دارم! باور کنید من نمی تونم توی 1 ساعت وقت به 85 تا کامنت خصوصی پاسخ بدم! ولی قول می دم که میام و مزاحمتون میشم و تک تک کامنت ها رو می خونم و با پجون و دل پاسخ می دم و بهتون سر می زنم و تمام اپهاتون رو می خونم...ایشالا!

دیگه با اجازه رفع زحمت می کنم!

یاعلی!


خب از اینجا به بعد یه مطلب جدیده...می خواستم تو خصوصی بگم که قسمت نشد...!!!

ولی توصیه می کنم نخوندیش...من این مطلب رو صرفا برای دوستان کنجکاو گذاشتم!

25 خرداد همین امسال بود که خبر مرگ دختر دایی ام رو شنیدم....مرگ اون برای من چیز عادی ای بود...ولی آینده ی 2 تا بچه ای که داشت برای من نگران کننده بود...بعله...اقا محمد حسن و زهرا خانوم باید از این به بعد بی مادر زندگی کنن...در حالی فقط 9 ساله و 11 ساله هستن!

از بعد مرگ دختر دایی ام کاری کردم که این بچه ها بهم وابسته بشن...و تا حدودی هم موفق بودم!

خلاصه کنم خدمت عزیزان! گذشت تا این  ماه اخیر...تصمیم خانواده ی ما به اجماع این شد که برای اقا سید_شوهر مرحوم دختر دایی ام_ زن بگیریم! پس از گفت و شنود ها ی بسیار دایی ام راضی شد که دخترش _خواهر کوچیکتر اون مرحوم_ رو به عقد اقا سید در بیاره...!! جمعه شب هم مراسم ازدواجشون بر گذار شد...همه خوش  و خندون بودن...اخر شب همه مشغول بزن و برقص بودن که من اومدم تو ماشینم و لب تابم رو راه انداختم و اومدم نت...شروع کردم به پاسخ دادن کامنت های شما دوستان....تو وب اجی یاسی بودم که یه صحنه ی دل خراشی دیدم....یکی از دخترای فامیل گوش محمد حسن رو گرفته و کشوندش تو کوچه و گرفتش به باد کتک...من که شوکه شده بودم فقط نگاه می کردم ....مجبور شدم برم و پسر بی چاره رو از زیر دست و پای اون احمق بکشم بیرون...و برای اولین بار ....روی یک زن دست بلند....

محمد حسن رو اوردم تو ماشینم و از اجی یاسی خداحافظی کردم و در حالی که اشک هاشو پاک می کردم گفتم بیا برات GTA5 ذارم بازی کن ولی دلم بد جور گرفته بود . بغض کرده بودم! محمد حسن مشغول بازی بود که سرم رو گذاشتم روی فرمون و سیر دلم گریه کردم....

اخر شب حاجی گفت که گل پسر این 2 تا طفل معصوم رو بردار ببریم خونه ی خودمون! منم سوارشون کردم...ولی بحث جای دیگه ای بود....اون ها هم منو می خواستن و هم می خواستن پیش باباشون باشن....و یه صحنه ای دیدم که دوباره اشکم....! باباشون رو تو کوچه چنان غریبانه در آغوش کشیده بودن که هر کی اون صحنه رو دیدی بی اختیار پو کید به گریه...کسی دیگه نمی تونست محمد حسن و زهرا رو ساکت کنه...از یه طرفی می گفتن می خوایم پیش گل پسر باشیم...از طرفی هم می خواستن پیش باباشون...ولی خب بی چاره ها درک نمی کردن که اون شب باباشون سرش شلوغه....!! به قول معروف هم خدا رو می خواستن و هم خرما رو!

با رایزنی های فامیل قرار شد که من و بچه ها هم بریم پیش دواماد و عروس بخوابیم...البته تو 2 تا اتاق مجزا!!!

من داشتم تو حال شام می خوردم(فک کنم برای مرتبه ی سوم بود که شام می خوردم) که شاه دوماد و عروس خانوم وارد حجله شدن!

محمد حسن اومد گفت عمو چرا بابا و خالم رفتن تو اتاق؟؟؟؟ باور کنید غذا پرید گلوم!!! اصلن کپ کردم که حالا چی بگم؟ یهو گفتم گلم....می دونی چیه؟ خاله پریسا فردا باید بره کلاس دانشگاه ولی درس هاشو هنوز نخونده...بابا رفته تو اتاق درس یادش بده! به هر حال اقناع شد...

رفتیم ما هم تو اون یکی اتاق که بخوابیم...ولی بچه ها حرف زدنشون گل کرد..من همین طور که لب تخت نشسته بودم و به حرف هاشون گوش می دادم یه صدای وحشتناک جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ بنفشی شنیده شد...بچه ها مثل فنر پریدن بالا...هر دو همزمان گفتن : عمو چی بود؟ صدای چی بود؟ چی شد؟ بریم بیرون ببینیم چخبره؟

گفتم نه...صدا از تو خیابونه...بی خیال...

-محمد حسن: نه عمو...از اون اتاق بود...

_زهرا: اره عمو...نکنه خاله پریسا مرده؟ بریم ببینیم چی شده؟

_گل پسر: نه ولش کنید...خب داشتید می گفتید!!!

که یهو محمد حسن خیلی روشن فکرانه گفت:زهرا می دونی چیه؟

_زها: نه...چیه؟

_محمد حسن: خاله پریسا درسش رو یاد نمی گرفته....، بعدش بابام تنبیهش کرده تا خوب بره تو مغزش!!!!

من که داشتم می مردم از خنده....گفتم اره....همینه....!!!

در هر حالی بود من این 2 تا بچه رو خوابوندم و خودم هم خوابیدم!!!

فرداش حدود ساعت 1 و 2 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم! رفتم طبقه ی پایین دیدم فقط مادر بزرگمه...جاتون خالی...حاج خانوم از کباب های شب گذشته گرم کرد و حدود 10 تا سیخ خوردم(اخه به جای شما هم خوردم) پاشدم رفتم بالا و دوباره لباس پوشیدم که برم که متوجه شدم عروس و دوماد نیستن...برگشتم گفتم حاج خانوم پس کو این 2 تارو؟

_مادربزرگ: بخدا نمی دون...صبح زود اومد پایین کردن و گفتن ما میریم اون شهری که عسل میارن!!! هر چی گفتم بیاد من حالا عسل دارم بهتون می دم...نمی خواد برید بخرید...ولی رفتن!

من دوباره غش کردم از خنده!



 

 



|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
اوضاع کار خراب است !! (+18)
پنج شنبه 12 بهمن 1398 ساعت 10:14 | بازدید : 544 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

***از همه عذر می خوام ...ولی باور کنید تقصیر من نبود....***

 

 

به نام مهربانی که شغل ها را آفرید تا هم بابایمان به یک دردی بخورد و هم مامانمان یک نفس راحتی بکشد از دست بابایمان.


والا راستیاتش ما نمیدانیم چه شغلی را انتخاب کنیم.اما به افقهای دورتری می اندیشیدیم! لذا تصمیم گرفتیم که گشتی در شهر بزنیم و تمامی مشاغل را ارزیابی کنیم تا بلکه ما هم بتوانیم شغل ایده آل مان را بجوریم و آینده مان درخشان شود !


برای مثال همین که از مدرسه تعطیل شدیم راه افتادیم توی خیابان بالایی و چشممان خورد به این:



|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
با دل و جرات ترین دختران ایرانی !
جمعه 6 بهمن 1398 ساعت 22:17 | بازدید : 557 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

بانجی جامپینگ ورزشی است که بین زنان طرفداران زیاد دارد، زنانی که بیشتر دوست دارند خطر را احساس کنند و ثابت کنند که بر خلاف آن چیزی که به نظر می رسد، شاید از مردان شجاع ترند. زنان ایران وقتی پای سکوی پرتاب می روند به سادگی تصمیم می گیرند که از ارتفاع بالا روند و با پریدن از بلندی ۴۰ متری برای دقایقی در آسمان و زمین معلق بمانند آنها وقتی پایشان به زمین می رسد از تجربه جدید خود احساس رضایت می کنند و بیشتر آنها به دنبال تجربه های سخت تر از سقوط با کش از ارتفاعی بلند هستند.سکوی پرش بوستان «ولایت» تنها مکانی است که بانوان پایتخت می توانند از آن بپرند

 

 

این پست تقدیم به همه ی کسانی که طالب تنوع هستند!!!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
مراسم استقبال رسمی ملکه بریتانیا از امیر کویت در کاخ سلطنتی
جمعه 6 بهمن 1398 ساعت 22:12 | بازدید : 587 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

اصلن خداوکیلی این پست های اخیر رو ببینید و دعام کنید....

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...
آيا از جنگ بين دو جنس (زن و مرد) خسته نشده ايد؟
جمعه 6 بهمن 1398 ساعت 22:9 | بازدید : 571 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

همین جا این پست متفاوت و با حال رو تقدیم می کنم به همه ی خواهرای گلم در دنیای مجازی!!!

و همچنین به همسر آینده ام

 

توصیه می کنم اقایون مجرد از مراجعه به ادامه ی مطلب جداً خودداری کنن!!!

 

و نتیجه ای که من خودم از این پست گرفتم این بود که :

1_هر چه زووود تر ازدواج کنم!

2_تنهایی سر لباس شووویی نرید!!(فرنود)خخخخ!

می گید نه؟ خو برید ادامه رو بخونید ببینید شما هم همین نتیجه رو می گیرید یا نه!

ها تا یادم نرفته من امروز نمی تونم بیام نت(نه عزیزم خوشحال نشو....شادی هم نمی تونه بیااااد!!!)

اخه می دونی؟ چیزه... یعنی قرار اتفاق خوبی برام بیافته...ولش کن...بعدن با هم می حرفیم درباره اش! فقط بدون فردا شاید بیام نظرات رو تایید کنم...ولی جبران می کنم! قول می دم!


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
تبلیغات تاثیرگذار و بسته بندیهای عالی
جمعه 6 بهمن 1398 ساعت 22:5 | بازدید : 561 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

خداوکیلی حال کنید با این پست متفاوت!!!


|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...