سلام....!!!
جون من این طور نیگا نکنید...بیا بزنید تو گوش من...ولی مردونه 2 دیقه به حرفام گوش کنید بعدش هر کار خواستید بکنید!
اولش خیلی عذر می خوام بابت این که بی خبر رفتم....من اون شب فقط فرصت کردم از اجی یاسی خداحافظی کنم....و شرمنده ی دیگر دوستان شدم! و مورد بعدی هم خاموش بودن تلفن های همراهم...بخدا تقصیر نداشتم...انقد سرم شلوغ بود که ....به هر حال ببخشید دیگه!
بیخیال بابا...خوشتون باشه! عروسی ها! ...یعنی عروسی بود....عروسی دوست گلمون...همراه همیشگی....به قول اجی یاسی...اقا دوماد...و به قول من اقا پویا(سروش سلطانی) و بقول خودش اقای؟؟؟...بهله....جمعه شب مراسم ازدواجشون بود....همین جا بهش تبریک می گم!
و مورد آخر هم خدمتون عرض کنم که امشب من یه سفرخیلی کوتاه برام پیش اومده که مجبورم ....نه تو را خدا ناراحت نشید....من حداکثر 2 شنبه شب این جام....! قول می دم..!!!
الان هم خدمت رسیدم که به کامنت های شما عزیزان پاسخ دهم....ولی مطنم که وقت نمی کنم...چون خیلی عجله دارم! باور کنید من نمی تونم توی 1 ساعت وقت به 85 تا کامنت خصوصی پاسخ بدم! ولی قول می دم که میام و مزاحمتون میشم و تک تک کامنت ها رو می خونم و با پجون و دل پاسخ می دم و بهتون سر می زنم و تمام اپهاتون رو می خونم...ایشالا!
دیگه با اجازه رفع زحمت می کنم!
یاعلی!
خب از اینجا به بعد یه مطلب جدیده...می خواستم تو خصوصی بگم که قسمت نشد...!!!
ولی توصیه می کنم نخوندیش...من این مطلب رو صرفا برای دوستان کنجکاو گذاشتم!
25 خرداد همین امسال بود که خبر مرگ دختر دایی ام رو شنیدم....مرگ اون برای من چیز عادی ای بود...ولی آینده ی 2 تا بچه ای که داشت برای من نگران کننده بود...بعله...اقا محمد حسن و زهرا خانوم باید از این به بعد بی مادر زندگی کنن...در حالی فقط 9 ساله و 11 ساله هستن!
از بعد مرگ دختر دایی ام کاری کردم که این بچه ها بهم وابسته بشن...و تا حدودی هم موفق بودم!
خلاصه کنم خدمت عزیزان! گذشت تا این ماه اخیر...تصمیم خانواده ی ما به اجماع این شد که برای اقا سید_شوهر مرحوم دختر دایی ام_ زن بگیریم! پس از گفت و شنود ها ی بسیار دایی ام راضی شد که دخترش _خواهر کوچیکتر اون مرحوم_ رو به عقد اقا سید در بیاره...!! جمعه شب هم مراسم ازدواجشون بر گذار شد...همه خوش و خندون بودن...اخر شب همه مشغول بزن و برقص بودن که من اومدم تو ماشینم و لب تابم رو راه انداختم و اومدم نت...شروع کردم به پاسخ دادن کامنت های شما دوستان....تو وب اجی یاسی بودم که یه صحنه ی دل خراشی دیدم....یکی از دخترای فامیل گوش محمد حسن رو گرفته و کشوندش تو کوچه و گرفتش به باد کتک...من که شوکه شده بودم فقط نگاه می کردم ....مجبور شدم برم و پسر بی چاره رو از زیر دست و پای اون احمق بکشم بیرون...و برای اولین بار ....روی یک زن دست بلند....
محمد حسن رو اوردم تو ماشینم و از اجی یاسی خداحافظی کردم و در حالی که اشک هاشو پاک می کردم گفتم بیا برات GTA5 ذارم بازی کن ولی دلم بد جور گرفته بود . بغض کرده بودم! محمد حسن مشغول بازی بود که سرم رو گذاشتم روی فرمون و سیر دلم گریه کردم....
اخر شب حاجی گفت که گل پسر این 2 تا طفل معصوم رو بردار ببریم خونه ی خودمون! منم سوارشون کردم...ولی بحث جای دیگه ای بود....اون ها هم منو می خواستن و هم می خواستن پیش باباشون باشن....و یه صحنه ای دیدم که دوباره اشکم....! باباشون رو تو کوچه چنان غریبانه در آغوش کشیده بودن که هر کی اون صحنه رو دیدی بی اختیار پو کید به گریه...کسی دیگه نمی تونست محمد حسن و زهرا رو ساکت کنه...از یه طرفی می گفتن می خوایم پیش گل پسر باشیم...از طرفی هم می خواستن پیش باباشون...ولی خب بی چاره ها درک نمی کردن که اون شب باباشون سرش شلوغه....!! به قول معروف هم خدا رو می خواستن و هم خرما رو!
با رایزنی های فامیل قرار شد که من و بچه ها هم بریم پیش دواماد و عروس بخوابیم...البته تو 2 تا اتاق مجزا!!!
من داشتم تو حال شام می خوردم(فک کنم برای مرتبه ی سوم بود که شام می خوردم) که شاه دوماد و عروس خانوم وارد حجله شدن!
محمد حسن اومد گفت عمو چرا بابا و خالم رفتن تو اتاق؟؟؟؟ باور کنید غذا پرید گلوم!!! اصلن کپ کردم که حالا چی بگم؟ یهو گفتم گلم....می دونی چیه؟ خاله پریسا فردا باید بره کلاس دانشگاه ولی درس هاشو هنوز نخونده...بابا رفته تو اتاق درس یادش بده! به هر حال اقناع شد...
رفتیم ما هم تو اون یکی اتاق که بخوابیم...ولی بچه ها حرف زدنشون گل کرد..من همین طور که لب تخت نشسته بودم و به حرف هاشون گوش می دادم یه صدای وحشتناک جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ بنفشی شنیده شد...بچه ها مثل فنر پریدن بالا...هر دو همزمان گفتن : عمو چی بود؟ صدای چی بود؟ چی شد؟ بریم بیرون ببینیم چخبره؟
گفتم نه...صدا از تو خیابونه...بی خیال...
-محمد حسن: نه عمو...از اون اتاق بود...
_زهرا: اره عمو...نکنه خاله پریسا مرده؟ بریم ببینیم چی شده؟
_گل پسر: نه ولش کنید...خب داشتید می گفتید!!!
که یهو محمد حسن خیلی روشن فکرانه گفت:زهرا می دونی چیه؟
_زها: نه...چیه؟
_محمد حسن: خاله پریسا درسش رو یاد نمی گرفته....، بعدش بابام تنبیهش کرده تا خوب بره تو مغزش!!!!
من که داشتم می مردم از خنده....گفتم اره....همینه....!!!
در هر حالی بود من این 2 تا بچه رو خوابوندم و خودم هم خوابیدم!!!
فرداش حدود ساعت 1 و 2 بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم! رفتم طبقه ی پایین دیدم فقط مادر بزرگمه...جاتون خالی...حاج خانوم از کباب های شب گذشته گرم کرد و حدود 10 تا سیخ خوردم(اخه به جای شما هم خوردم) پاشدم رفتم بالا و دوباره لباس پوشیدم که برم که متوجه شدم عروس و دوماد نیستن...برگشتم گفتم حاج خانوم پس کو این 2 تارو؟
_مادربزرگ: بخدا نمی دون...صبح زود اومد پایین کردن و گفتن ما میریم اون شهری که عسل میارن!!! هر چی گفتم بیاد من حالا عسل دارم بهتون می دم...نمی خواد برید بخرید...ولی رفتن!
من دوباره غش کردم از خنده!
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3